۱۳۹۳ مهر ۲۲, سه‌شنبه

اعدام نوجوانان


60 ضربه ساطور، سرنوشت دختر 8 ساله سنندجی
محمد اولیایی فرد . وکیل دادگستری

در یکی از روز های گرم تابستان ٨٧، تلفن دفترم به صدا درآمد، از کانون اصلاح و تربیت سنندج بود. شنیده بود  پرونده های نوجوانان زیر ١٨ سال در معرض حکم اعدام را قبول می کنم. گفت که یک مورد فوری و استثنایی اتفاق افتاده، پسری ١٦ ساله به نام حسن، دختر ٨ ساله ای را به طرز فجیعی به قتل رسانده و قرار بود به زودی محاکمه شود.

سن مسولیت کیفری در قوانین ما ٩ سال تمام قمری برای دختر و ١٥ سال تمام قمری برای پسر است و در این پرونده، در صورت عدم رضایت اولیای دم، حسن به اعدام محکوم می شد. از طرف دادگاه وکیلی برای حسن تعیین شده بود ولی با توجه به وضعیت بومی آن منطقه و با توجه به فجیع بودن قتل وکیل تسخیری رغبتی برای دفاع نداشت و وکلای دیگر شهر هم علاقه ای به قبول این پرونده نداشتند.

تصمیم گرفتم که پرونده را قبول کنم و به کانون اصلاح و تربیت سنندج رفتم. پرونده را مرور کردم. حسن دختر ٨  ساله اشان را به طرز فجیعی کشته و مثله کرده بود، یعنی جنازه دختر طفل معصوم را با ساطور به ٦٠ قسمت کرده بود. در مراحل بازجویی هم هیچ انگیزهای برای قتل پیدا نشده بود. از مسوول کانون خواستم تا هر چه زودتر ترتیب ملاقات من را با حسن فراهم کند. پس از چند  دقیقه پسر لاغر اندام و نسبتا قد بلندی را برای ملاقات با من آوردند. حسن با چشمی متورم و صورتی زخمی روبروی من نشست. احساس خاصی داشتم نمی توانستم باور کنم کسی که مرتکب چنین قتل فجیعی شده این پسر بچه باشد.

با غلبه براحساساتم خودم را معرفی کردم وبه حسن گفتم که موضوع را صادقانه برای من تعریف کند. حسن با آرامشی خاص و شاید بدون اینکه فهمیده باشه که مرتکب چه قتل وحشتناکی شده، شروع به تعریف کرد: ١٦ سالم  است. شغل پدر و برادرم گدایی است و آنها صبح ها ظاهر خودشان را آشفته کرده و با لباس های کهنه و مندرس به میادین شهر می روند و تا غروب مشغول گدایی می شوند. البته پدرم از راه های دیگه هم کسب درآمد می کند. گاهی مشروب و یا مواد مخدر می فروشد و گاهی هم اتاق هایمان را اجاره می دهد.
پرسیدم یعنی مستاجر می آورد؟ گفت: نه، کلید خانه را در ازاء دریافت پول به افراد مختلف می دهد و آنها هم به همراه چند زن  به خانه ما می آیند و بساط مشروب خوری و مواد راه می اندازند و سکس می کنند. گفتم حتی وقتی که تو در خانه هستی؟ گفت بله گاهی من برای آنها خرید هم می کنم. گفتم خب از جریان قتل بگو. حسن ادامه داد: با همسایه رفت و آمد زیادی داشتیم و همسایه با بچه هایش یعنی فرشته و رضا دائم به خانه ما می آمدند. گفتم یعنی پدر تو با پدر فرشته و رضا دوست بود؟ گفت نه پدر من با مادر آنها یعنی آسیه خانم دوست بود. گفتم یعنی چی؟ گفت من که مادر ندارم و آسیه خانم هم خیلی وقت است که از شوهرش جدا شده و چون آن ها هم تنها بودند خیلی به خانه ما می آمدند، حتی بعضی وقت ها آسیه خانم به خانه ما می آمد و برای ما غذا هم درست می کرد. گفتم تنها هم می آمد؟ گفت بله بارها. گفتم چرا؟ گفت خب با پدرم دوست بود وخانه ما می آمد و با پدرم مشروب می خوردند، بعد بابام آسیه خانم را لخت می کرد و با هم سکس می کردند. گفتم جلوی چشم تو؟ گفت بله مخصوصا زمستان ها که هوا سرد بود و اتاق های دیگه هم بخاری نداشت، توی پذیرایی می آمدند و این کارها را  می کردند.

گفتم حالا آسیه خانم این کارها را می کرده به دخترش فرشته چه مربوط؟ او چه گناهی کرده بود؟ چرا او را کشتی؟ لبخند تلخی زد و گفت نمی دانم یعنی راستش من او را نکشتم، یعنی من او را کشتم ولی یکی به من گفت که او را بکشم. گفتم کی؟ پاسخ داد یک نفر توی مغزم، توی سرم، یک صدا که دائم در گوشم می گفت که باید او را بکشم. گفتم صدای کی بود؟ گفت نمی دانم شاید همزادم، شاید هم شیطان. گفتم آن صدا بازهم به سراغت می آید؟ گفت: آره. گفتم چه می گوید؟ گفت: دائم میگوید دعوا کن خون بریز. وقتی خون می بیبنم خوشم می آید. گفتم این ها را توی بازجویی هم گفتی؟ گفت آره ولی باور نکردند. گفتم آن صدا همیشه با تو است؟ گفت نه بعضی وقت ها می آید. روز قتل هم آمد.

گفتم برایم تعریف کن آن روز چه شد. گفت یکی دو باری فرشته آمده بود خانه امان. آن صدا به سراغم آمد و به من گفت که فرشته را بکشم ولی من موقعیت نداشتم تا اینکه روز قتل من خانه تنها بودم که زنگ زدند. در را که باز کردم دیدیم فرشته است، از مدرسه آمده و می گوید کسی خانه اشان نیست که در را باز کند و می خواست خانه ما بماند تا مادرش بیاید. من هم گفتم بیا تو. او هم آمد. نیم ساعتی از آمدن فرشته گذشته بود که دوباره آن صدا توی سرم پیچید و دائم می گفت که حالا وقتش است که فرشته را بکشی. حالت عجیبی بهم دست داد. دیگر نتوانستم در برابر آن صدا که دائم به من فرمان قتل می داد، مقاومت کنم.

رفتم طبقه بالا خانه امان و فرشته را صدا زدم. وقتی فرشته آمد طبقه بالا و وارد اتاق شد یک دفعه چند ضربه چاقو به  وی زدم. فرشته کف اتاق افتاد، ولی نمرده بود، ضربه ها کاری نبود. این دفعه نشستم رو سینه اش و با دستهایم گلویش را فشار دادم. فکر کردم مرده ولی باز هم نمرده بود، برای همین از روی سینه اش بلند شدم و این دفعه سیم پنکه را دور گردنش پیچیدم و رفتم روی سینه اش و ایستادم و با پاهایم روی سینه اش می کوبیدم تا اینکه فهمیدم مرده است. بعد می خواستم پنهانش کنم، دیدیم جا ندارم برای همین شروع کردم با ساطور بدنش را قطعه قطعه کردم، بعد لای ملحفه پیچیدم و پشت رختخواب ها پنهان کردم و خون ها رو پاک کردم و رفتم سراغ درسم.

طرف های غروب بود که آسیه خانم مادر فرشته آمد در خانه و گفت که فرشته را ندیده ای؟ گفتم نه مگر چه شده است؟ گفت از مدرسه نیامده، خانه خیلی نگرانم. گفتم خب برویم دنبالش بگردیم و بعد با آسیه خانم و چند نفر دیگه رفتیم دنبال فرشته و کوچه ها و خیابان های اطراف را گشتیم. دیگه آخرهای شب بود که آسیه خانم به کلانتری محل رفت و گفت که بچه اش گم شده است. بعد از آن به اتفاق به خانه آمدیم. صبح که رفتم مدرسه بعد از زنگ اول رفتم پیش ناظم مدرسه و گفتم دختر همسایه امان را کشته ام.

ناظم اول اعتنایی نکرد دوباره و سه باره بهش گفتم بعد ناظم من را نزد مدیر مدرسه برد. مدیر به حرفایم گوش کرد و تهدید کرد که اگر دروغ گفته باشم، از مدرسه اخراجم می کند. روی حرف هایم پا فشاری کردم. مدیر به کلانتری محل زنگ زد، چند مامور به مدرسه آمدند و ماجرا را برایشان تعریف کردم. به همراه مامورین به خانه امان رفتیم، جنازه فرشته را که پشت رختخواب ها پنهان کرده بودم  به مامورین نشان دادم. یک دفعه غوغایی بر پا شد. چند ماشین پلیس و کلی مامور به خانه امان آمدند. جمعیت عجیبی هم جلوی خانه ما جمع شده بود. پلیس ها سعی می کردند که جمعیت را متفرق کنند و جمعیت خشمگین منتظر بودند تا من از خانه بیرون بیایم تا حمله کنند و من را بکشند.

بعد من را  با چند ماشین پلیس و کلی مامور به زور از وسط جمعیت رد کردند و به کلانتری بردند. گفتم تا حالا بردنت دکتر؟ گفت آره یک سری قرص هم بهم دادند.  گفتم خیلی خب من دارم می روم، حرفی نداری؟ اشک توی چشماش جمع شد و گفت آقای وکیل کمکم کن، تقصیری ندارم کس دیگه ای به من گفت فرشته را بکشم، آن صدا به من دستور داد. گفت بکش. خواهش می کنم کمکم کن. فرشته را دوست داشتم مثل خواهرم. الان هم بعضی وقت ها، خوابش را می بینم.

در آن لحظه، نمی دانستم چه بگویم. نمی دانستم وقتی داشت لحظه لحظه نحوه قتل آن دختر معصوم را برایم تعریف می کرد، از او متنفر باشم یا به احساسم غلبه کنم و کارم را انجام بدهم.  وکالتش را قبول کردم و پس از امضا، وکالت نامه به دادگاه رفتم و با اعلام وکالت پرونده قتل فرشته را مطالعه کردم. تقریبا حرف های حسن با آنچه که در پرونده بود، یکی بود. عکس های بازسازی صحنه قتل و جنازه فرشته را هم دیدیم، واقعا جنایت فجیعی بود.

روز محاکمه حسن فرا رسید. به دستور ریاست دادگاه کیفر خواست خوانده شد و در آن تقاضای اعدام حسن شده بود. سپس حسن برای ارائه توضیح به جایگاه رفت و در حالی که از ترس دادگاه به حدی قرص آرام بخش خورده بود که نمی توانست حتی روی پاهایش بایستد، در صحبتی کوتاه مجددا اقرار به قتل کرد.

من به جایگاه رفتم و گفتم که برای نوجوانی که به رشد عقلی نرسیده، نباید حکم اعدام صادر شود. اینگونه احکام اعدام مخالف تعهدات بین المللی دولت ایران است چرا که به موجب  تعهدات بین المللی دولت ایران نباید کودکان زیر ١٨ سال را اعدام کند. علاوه بر آن حسن در حین ارتکاب قتل دچار جنون شده و از دادگاه تقاضای ارجاع پرونده به پزشکی قانونی کردم. اولین جلسه محاکمه به پایان رسید.
چند ماه بعد مجددا برای محاکمه دوم حسن به دادگاه دعوت شدم ولی خبری از نتیجه معاینه حسن در پزشکی قانونی نداشتم تا اینکه یک روز حسن به دفترم زنگ زد و با نگرانی گفت که از مسئولان کانون اصلاح و تربیت سنندج شنیده که مسئله جنون او رد شده و پزشکی قانونی سلامت عقل او را تائید کرده است.

با خودم فکر کردم در این شرایط هیچ راهی جز رضایت خانواده مقتول وجود ندارد. یادم افتاد پدر و مادر فرشته از هم طلاق گرفته بودند و احتمال دارد که در اعدام حسن با هم اتفاق نظر نداشته باشند و رضایت دهند.

مطابق قانون مجازات اسلامی اگر پدر و مادر فرشته رضایت نمی دادند حسن اعدام می شد. اما اگر رضایت شان را  جلب می کردیم، حسن از مجازات اعدام نجات پیدا می کرد و حداکثر به سه تا ده سال حبس محکوم می شد.

پدر و مادر فرشته را در برابر پرداخت دیه رضایت دادند. در دادگاه دوم حسن به حداکثر مجازات یعنی ١٠ سال حبس محکوم شد. حسن برای مدت  ١٠ سال به زندان رفت. نمی دانم آیا در طول زندان یا پس از آزادی فرمان شیطان دوباره حسن را به قتل وادار خواهد کرد یا نه. فرشته اما در ٨ سالگی تکه تکه شد و مادر و پدر فرشته نیز با دریافت دیه او شاید رونقی به زندگی خود داده باشند و پدر حسن هم شاید همچنان اتاق اجاره می دهد و گدایی می کند و قانون هم در مورد اعدام کودکان زیر ١٨ سال هم چنان به قوت خودش باقی است.
منبع : http://iranwire.com/legal-blogs/9740/13/

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر